۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

فصل زیبای زمستان Beautiful winter season

Let’s share what everyone want to write or tell a prose, poem & literary on this photo?!!!
بیایید احساسات بی نهایت زیبایی مان را در رابطه با این عکس در قالب طرح ادبی، شعر، و نثر زیبا به یادگار بمانیم
منتظر ام بهترین باشد

عکاس : رضا سپهری 

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

بی تو بوده نتوانم ! Can’t live without you 




Can’t live without you!
Let’s share what everyone want to write or tell a prose, poem & literary on this photo?!!!
بیایید احساسات بی نهایت زیبایی مان را در رابطه با این عکس در قالب طرح ادبی، شعر، و نثر زیبا به یادگار بمانیم
منتظر ام بهترین باشد
عکس از رضا ساحل

نیلوفر نادری

بزرگ شدی
واز دستان خویش افتادی
چقدر چشم هایت شکسته است
وگل های نیلوفری که طعمه ی مرداب شده
وتو که دست به دامان درخت پیری شدی
که سالهاست زیارتگاه کلاغ های مرده است
آرام راه برو
نیلوفر سپید من
مبادا خواب کسی در شهر به هم بخورد
مبادا پدر بفهمد
که تو از گوشوار های کودکی ات بزرگ تر شدی
مبادا ...
سنگینی ات را روی دوش های من بگذار
ودیگر نخند
نخندبه ترک دیوار
نخند به بوی تنباکو
که از دست های مردت بلند می شود
نخند نیلوفر من
به سیاهی این شب طولانی
بیرون از وسعت چشم هایت
باران می بارد
وکسی گل های نیلوفر را خاک می کند

نرگس صابری
۰۶ ژوئیهٔ, ۲۰۱۰
حذف-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
Blogger  These photographs to understand why the saying is that the photo is worth a thousand words. I love your photos. See you do Teuvo images www.ttvehkalahti.blogspot.com blog and leave your comments there. Teuvo Vehkalahti Suomi Finland

Teuvo Vehkalahti
۱۱ سپتامبر, ۲۰۱۰
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
ناشناس 
-هی! می خواهم عکسم را برایت بدهم!
-نه نه! عکس تو در جیبک قلب من است! مبادا دشمنان عشق ببینند و عکس دیگری را، به زور به جیبک قلبم بگذارند.

 علی شاه ظریفی
۰۱ مهٔ, ۲۰۱۱



۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

آخر پاييز Autumn latter

اگر به آخر پاييز فكر كرده اي و از آغاز فصل سرد خاطره ي شيرين داري و يا حضور تست در اين بي حضوري ما ، براي اين عكس شعر، نثرو يا طرح ادبي بنويسيد.
If you thought on autumn latter or you have a sweet memory from inception of cold season or your presence in to free omnipresence of us, write a poem, prose or a literary on this post.
Photo by Yemak

اگر می دانستی وقتی پائیز رسیده
اگر می دانستی که هوا کمی سرد شده
اگر می دانستی که چرا؟ برگ درختان می ریزه
اگر می دانستی که روی برگها راه رفتن چه حالتی به تو دست میدهد.
اگر می دانستی که برگ از زندگی اش خسته شده و به پائین می افتد
اگر می دانستی که چرا برگ ها یک روز رنگ های طلائی وزرد و نارنجی را چرا؟ به خود گرفته
اگر میدانستی که غروب پائیز دیدن داره
اگر می دانستی که پرستو ها کوچ می کنند و به جاهای دیگر می روند
اگر می دانستی که رسیدن فصل سرما برای پائیز و فصلش روز سخت است و با این حال اینقدر به آسانی نمی گفتی
خدا حافظ ای پائیز دوست داشنتی

سکینه

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

کوه بانو Lady Mountain

شعر ، نثر و داستان کوتای شما به این عکس چی خواهد بود، وبلاگ شعر زمان نگای متفاوت به زندگیست ، برای تصویرزندگی و باور های خود از همین لحظه شعر و یا طرح ادبی بنویسید و در قسمت نظرات بگذارید تا با این عکس ها کتاب شود.

What could be your poem, prose or your story on this picture?

Poem of time blog is a deferent vision to the life, for your beliefs and picture of life now write a poem, prose or literary on comment box and let it be books with the photos.

Photo by Najibullah Musafer

*************************************************************************************************************

غم پنهان

تو می رسی و به غمی پنهان همیشه پشست سرت جاری

همیشه طرح قدم هایت شبیه روز عزاداری

تو می نشینی و بین ما نشسته پیکر مغمومی

غریب و خسته و خاک آلود؛ به فکر چاره ناچاری

شبیه جنگل انبوهی که گر گرفته از اندوه

هجوم لشکر چنگیزی... گواهت این غم تاتاری

بیا و گریه نکن در خود که شانه های زمین خیسند

مرا تحمل باران نیست؛ تو را شهامت خود داری

همین که چشم خدا باز است به روی هر چه که پیش آید.

!! ببین چه مرهم شیرینیست برای سختی و دشواری

کمی پرنده اگر باشی در آسمان دلم هستی

... رفیق ماهی و مهتابی؛ عزیز و سرو و سپیداری

... چقدر منتظرت بودم! ببینمت کمی آسوده

دوباره آمده ای اما؛ همان همیشه عزاداری

شعر : سکینه

***************************************************************
به تنهايي دشت
گوش ميدهند
اين دو تنها

*
دو خال سياه
بر تن تنهاي اين پهن دشت
****************************************
و يك كوتاه راجع به عكس لاله ها

*
تا كجاي بيابان
پابرهنه دويده اي
كه اين همه لاله سر زده است

احمد محمدي

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

بادبادگ باز The Kite Runnier

همین حالا یک شعر یا نثر زیبای در مورد این عکس بنویسید ، شعر شما و نثر شما با عکس کتاب میشود
Use this wonderful photograph to inspire your writing today
A poem or a prose, your creativities on the poem picture
Its the poem time
Photo by Basir Seerat

"بادبادک باز"


بادبادک ات را رها کن
از گلویت
دخترم.
"بن لادن" آن قدر دارد
که قاعده ی دیگری بسازد
برای دست های تو یا نیویورک
به خواهرت بگو
-این روز ها-
پرنده ممنوع است این جا
آسمانی که در چشم های توست
وشبی که در گیس هایش خفته است.

به خواهرت بگو
تو بادبادگ باز نیستی دخترم
تو را نمی شود تنها با "11 سپتامبر"
و نقشه های درهم جغرافیا شنید
یا عکس هایی که عکاسان از تو می گیرند

تو کلمه ای هستی که هزار سال است
از کتاب ها پاک شده است
ونامت را نمی توان در هیچ نقشه ای یافت.

نشان تو این بادبادک ها نیستند دخترم
حتی نمی توان نشان تورا از کلاغ ها پرسید
هزار سال بیشتر است شاید
که دروغ وزیدن گرفته است
و دیگر تو را کسی به نام نمی شناسد دخترم.

تو بادبادک نیستی
تو واژه ای هستی که در هیچ کتابی نمی توان خاند:انسان.
تو حتی دست های کوچک ماه نیستی
تو گلویی هستی
که در هیچ صدایی نوشته نشده است
و بال هایی که بلوغ اش را به تعویق انداخته اند.

گیس هایت را رها کن
گیس هایت را رها کن
دخترم.

کنار این گوشه منتظر باش
ملا عمر،بن لادن، خالد
کرزای و اوباما روزی از این آسمان خواهند رفت
ازین اوراق و قارها
تو می توانی بدون حراس روسری ات را مرتب کنی
قرار مان کنار " قونیه و قاف"
کمی از مثنوی و حضرت مولانا.

کنار این آسمان منتظر باش
کنار این آسمان منتظر باش.

بادبادک ات را رها کن
بادبادک ات را رها کن
ازگلویت
دخترم.


4/3/1389- کابل.
محمد شمس جعفری

.................................................................................................................................

درك يك گدي‌پران ساده نيست


شب تاريك و هواي دم كردة تابستاني با بوي خاك يكي است. آسمان دامن پر ستاره اش را از اين سو تا آن سوي شهر تاريك گسترده است. به آسمان مي‌بينم و به ماهي كه صورتش كج است. بوي خاك، دود جنراتورهاي كه تازه خاموش شده اند و بوي تعفن، فضا را انباشته است.اين جا شهرك هوتل‌هاست، مي‌شمارم: يك، دو، سه،.... بيشتر از نه هوتل در يك جاده!
چيزي نظرم را جلب مي‌كند. چيزي براق بر روي بام در باد خفيفي كه مي‌وزد، جسم بي جانش را به پيش مي‌كشد. مي‌يابمش! گدي‌پران كوچك پلاستيكي با چند متر تار! دنبالة تار را مي‌كشم و گدي‌پران را به دست مي‌گيرم. بادي نيست كه مرا در به پرواز در آوردن آن كمك كند. تار را مي‌كشم، گدي‌پران يك متر از زمين بلند مي‌شود؛ ولي انگار ناي بلند شدن ندارد، دوباره بر روي بام مي‌نشيند و خاكها را به هوا مي‌كند. بوي خاك را دوست دارم.
نزديكش مي‌روم. انگار ناراضي است. ناراضي از اين كه از روزها روي بام ما نشسته، خاك و آفتاب خورده؛ ولي كسي او را درك نكرده است. درك يك گدي‌پران ساده و آسان نيست.
كف بام داغ است. آسمان داغ است. فكر مي‌كنم صورتم نيز داغ است. از تاربند گدي‌پران مي‌گيرم، از كودكي يادم است كه چه گونه گدي‌پران را بايد ميزان كرد، گدي‌پران به دست راستش خم مي‌شود، در نور ماه تكه هاي كه بر دستش بسته اند، دانه دانه باز مي‌كنم. دوباره از تاربند آويزانش مي‌كنم. ميزان است. باد مي‌وزد. روي زمين مي‌گذارمش، يك، دو، سه چهار ... مي ايستم و تار را به شدت مي‌كشم. گدي‌پران به هوا مي‌شود مي‌چرخد و پايين آمده خود را به كتاره هاي بام مي آويزد. باد شديد تر مي‌شود و دانه هاي خاك را به صورتم مي‌زند، بوي تعفن غذاي ترشيدة هوتل‌ها را مي آورد و صداي آواز خوان كه مي‌گويد: پيچيده است در دل گوشم صداي تو / در سينه مي تپد .... باد مي‌رود و گدي‌پران را از كتاره جدا مي‌كند. گدي‌پران مي‌چرخد و پيش پايم مي‌آيد. باد بر مي‌گردد و بوي عجيبي با خود مي‌آورد. بوي خاك! بوي خاك نم شده! بوي كاهگل!
دختر همسايه روي بام چاي مي‌نوشد. پاهايش را به خانه همسايه بغلي شان آويزان كرده، پشت به ماه، به تاريكي چشم دوخته است. يك بار ديگر باقي ماندة چاي پياله اش را روي بام مي‌ريزد.
آواز خوان عروس و داماد را همراهي مي كند: "آهسته برو...." گدي‌پران را روي بام مي‌گذارم سه چهار قدم ميدوم و تار را مي‌كشم. گدي‌پران مستقيم به هوا مي‌شود. تار را آزاد مي‌گذارم، به ياد دارم كه چه گونه بايد گدي‌پران را در هوا ايستاده كرد، گدي‌پران مستقيم به هوا مي‌رود. نمي‌بينمش.
گدي‌پران ريشوي من در هوا ميرقصد و نور ماه گاهي در وجودش برق مي‌زند. دستانش را باز مي‌كند و هوا را مي‌بلعد. بوي خاك، بوي كاهگل و غذاي ترشيدة هوتل‌ها در هوا موج مي‌زند. تار را بيشتر آزاد مي‌كنم گدي‌پران مي‌رود و مي‌رود. تار را مي‌گيرم. مي‌ايستد. گاهي چپ، چپ، چپ و گاهي راست، راست، راست مي‌چرخد و مرا با خودش مي‌كشد. حس مي‌كنم پاهايم از زمين داغ كف بام جدا مي‌شود. پيراهنم را باد پر مي‌كند و هوا پر از بوي كاهگل مي‌شود. صداي خواننده را نمي‌شنوم. با سرعت به سوي ستاره ها پيش مي‌روم. باد ديگر دانه هاي خاك به صورتم نمي‌پاشد. مي‌چرخم و مي‌چرخم از درخت عكاسي بلندتر، از درخت ناژو بالاتر. شهر تاريك است و دختر همسايه لب بام چاي مي‌نوشد. باقي چايش را بر بام مي‌پاشد و بوي كاهگل در ذهنم مي‌رقصد. تار از دستم رها مي‌شود. گدي‌پران تا دور دورها مي‌رود. گاهي چپ، چپ، چپ و زماني راست، راست، راست.
***
دوباره روي زمينم. خواننده مي‌خواند: "يك جام دگر بده ساقی/ يار زنده و صحبت باقي/ دوستان شب بخير...." نور ماه بر روي گدي‌پران برق مي‌زند و گدي‌پران ريشوي من برايم ريش مي‌جنباند و دور مي‌شود.

زهره نجوا